شانس زنده ماندن در نسل کشی نوار غزه/ طلا ابونهل: نمی خواهم یک شماره باشم و جزو ۲۰ هزار نفر کشته شوم
بی بی سی فارسی: درک کودکان بیمارستان الاقصی از مردگان غزه همچون آمار چند هزار تایی نیست. تصویری نزدیک تر از این درمیان است. مردگان غزه برای آنها شماره چهره همه عزیزانی است که در آوار و آتش جنگ از بین رفته اند.
راما زاقوت ۱۳ ساله خواب بود که اسرائيل به مسجدی که او و خانوادهاش در آن پناه گرفته بودند حمله کرد.
در بیمارستان که به هوش آمد فهمید برادر دوساله اش هشام و بسیاری از دیگر اعضای خانواده اش مردهاند.
نام کشته شدگان را با صدایی برمی شمرد که انگار از فرط درد مفرطی که پشت آن است دور و منقطع از واقعیت به گوش می رسد. صدای کودکی که هنوز در بهت از دست دادن پدربزرگ و مادربزرگش، هشام، عصام، و خالهاش ریم، عموزادههایش سیرین و ریحام و اسما. سیرین باردار بود و دختر کوچکی داشت. دختری که حالا او هم در میان مردگان است.
راما علیرغم زخم های شدیدی که بر دست و پای راستش ایجاد شده جان بدر برد، اما بیمارستان تجهیزات لازم برای رسیدگی مناسب به جراحات او را ندارد. اگر از غزه به بیرون منتقل نشود، باید هر دو را قطع کنند.
راما عروسک مو قرمزش را برمی دارد و آرام نوازشش می کند. جیغ های بچه ای از بخش دیگری بلند میشود. صدای بزرگترهایی که تلاش می کنند آرامش کنند شنیده می شود. دخترک با عروسکش واکنشی نشان نمی دهد، انگار می خواهد خود را در دنیایی که جنگ به آن راهی ندارد حفظ کند.
بیرون از بیمارستان فضای غزه مملو از غرش جت ها و سوت دائم پهپادهای نظامی و انفجار است.
از نظر طلا ابونهل ۲۴ ساله که در رفح، به همراه ۹ خانواده دیگر در یک خانه پناه گرفته است، زنده ماندن به شانس بستگی دارد.
ما اولین بار بیش از یک ماه پیش مصاحبه کردیم، زمانی که تلاش می کرد با برادر معلولش، یزید ۱۷ ساله از غزه خارج شود. چون گذرنامه خارجی نداشتند به آنها اجازه خروج ندادند. یزید به تشنج های سنگینی مبتلاست که در نبود دارو حالا به مراتب وخیم تر شده اند.
طلا عذاب روانی زندگی زیر سایه دائم حمله را توضیح میدهد: «هر بار که صدای یک راکت یا بمب را میشنوم که قرار است روی سر مردم بیافتد ، گفتنش وحشتناک است، اما یک طور خیالم را راحت میکند که سر ما نمیافتد. اما این هم به معنی در امان بودن همیشگی ما نیست. مثل این است که هر روز فکر می کنیم دفعه بعدی نوبت ماست. مثل این است که فقط با شانس تا اینجا آمدهایم. فکر نکنم امیدی برایم باقی مانده باشد.»
یزید که در صندلی چرخدارش در حیاط خانه رفح نشسته است مرتب به سمت آسمان و پهپادها نگاه میکند. طلا دست برادرش را نوازش میکند تا آرامش کند.
طلا میگوید بیش از ۷۰ روز گذشت و هیچ چیز عوض نشده است. همه چیز بدتر می شود. فکر می کنم آنچه بیشتر از هر چیز مرا می ترساند این است که نمی خواهم یک شماره باشم. نمی خواهم که بمیرم یا کشته شوم و تنها به یکی از آن ۲۰ هزار نفری تبدیل شوم که کشته شدهاند.
مردم غزه در سوگ مردگانشان و ترس از مردن خودشان زندگی میکنند. از یک جای نا امن به جای ناامن دیگر میگریزند. دوام میآورند چون چارهای ندارند. تمامی مرزها به روی آنها بسته است.
هر روز در مراسم تدفین، مردگانشان از هر سن و سالی پیچیده در کفن سفید یا کیسههای پلاستیکی حمل جسد میرسند. در مجتمع درمانی نصر، یک پسربچه خود را روی پیکر پدرش میاندازد که در میان گروهی از اجساد دیگر است، بازوهایش را دور او حلقه میکند و انگشتهایش به کیسه پلاستیکی فرو میکند. با گریه میگوید: «پدر! دیگر طاقت ندارم».
مرد مسنی از بستگان او پیش میآید تا بازوی کودک را به عقب بکشد. اما پسر آرام شدنی نیست. در نهایت او را به آرامی از پدرش دور می کنند. مردها اجساد را بلند میکنند، دو سوی کیسههای پلاستیکی را میگیرند و از دروازه میگذرند و به نماز بر سر میت میایستند.
بدون یک آتش بس ناگهانی، خانواده ای دیگر در همین فضای کوچک سوگواری مشابهی را تکرار میکند.